من و کراش

دو سه هفته پیش بالاخره برگشتم شهر محل تحصیلم....هم برای شرکت در تقدیر از دانشجویان نمونه و مهمتر از اون برای دیدن اون آقاهه که از این به بعد مسعود صداش میکنم. خلاصه جایزه مو گرفتم دیدار هم میسر شد و ...هنوز من واقعا نفهمیدم که رفتارهایی که مسعود نشون میده از روی علاقه ست و یا احترام؟

فعلا به توصیه مشاورم من قرار شده که دیگه تماسی با مسعود نداشته باشم پون به هر حال من تلاش خودم رو برای شروع رابطه نشون دادم و آیا واقعا مسعود میخواد این رابطه شکل بگیره یا نه؟

در مورد استخدامی هم اینکه به توصیه مسعود فعلا فکر اپلای برای خارج رو گذاشتم کنار و مدارکمو هم برای شهر ک که ازم خواشته بودن برم اونجا نفرستادم و رفتم دنبال کار استخدامی توی شهر محل تحصیلم...و اون قضیه گارتی بازی و جذب اون دختر معلوم الحال منتفی شد و قرار همین روها جلسه مصاحبه برگزار بشه.البته یه جو خیلی بد توی دانشگاه ایجاد شده و حتی کسایی که هنوز فارغ التحصیل نشدن و حالا حالاها ظاهرا کارشون طول میکشه هم تو فراخوان شرکت کردن...انگار فراخوان طرح رو با فراخوان بورس اشتباه گرفتن.. البته مسعود گفته که میره با شورا صحبت میکنه که به هر حال عدالت رعایت بشه و تو جلسه مصاحبه هوای منو داشته باشن و اینکه همچنان معتقده که بهتر از من کسی نیست برای این پزیشن..

خبر خاصی نیست...همچنان مشغول تمرینات هر روزه ورزشی همراه با رژیم هستم و کلی هم دارم خوشتیپ میشم....رفته بودم شهر محل تحصیل همه تا منو میدیدن قبل هر صحبتی میگفتن وااااای چقدرررر لاغر شدی...و من کلی انگیزه پیدا کردم برای ادامه راه رژیم و ورزش...

صحبت و حرف زیاده منتها حوصله تایپ ندارم...همچنان امیدوارم منم بتونم یه روز مث بعضی از وبلاگ نویسا متن طولانی بنویسم با ذکر تمام جزئیات

گزارش

سلام

هفته پیش خواهر متوسط رو جراحی کردن و مجبور شدن که کل سینه چپش رو بردارن....دیگه اعصاب نذاشته برامون اینقدر که اذیتمون میکنه...

هفته آینده برای یه پوزیشن پست داک دعوت به مصاحبه شدم با اینکه آمادگی ندارم ولی امیدوارم که بتونم توی مصاحبه موفق شم یا حداقل آبروریزی نشه...

با آقاهه هفته ای یه بار حرف میزنم در مورد پروژه های علمی...راستش آدم بسیار کند و یواشیه ...نمیدونم تهش چی میشه؟

یکی از دوستام از طرف من درخواست هیات علمی داده بود برای دانشگاه محل تحصیلم با اینکه خیلی استقبال کردن و حتی معاون پژوهشی بهم زنگ زد که خوب کاری کردی از رفتن منصرف شدی و اینجا برات جا هست و....اما....قبل از اینکه حتی مصاحبه انجام بشه یکی دیگه از بچه های معلوم الحال رو به جای من جذب کردند...

امیدوارم به زودی یه پوزیشن پیدا کنم از این سردرگمی رها بشم.

ختم CPR

موضوع اینه که من آدم بسیار تنهایی هستم..خیلی تنها....

نه اینکه حالا آدم بدی باشم که ازم همه فراری باشن..نه...من از تقریبا همه فراری هستم....مدت هاست که قلبم سرده سرده....با خودم فکر کردم که شاید اون آقای پست قبل بتونه گرما رو به قلب سرد من برگردونه ولی چطور؟..به هوای پروژه علمی باهاش تماس گرفتم و اتفاقا استقبال هم کرد ولی باز خودم شروع کردم به ملامت خودم که اگه دیگران بفهمن؟ اگه این خوشش نیاد؟ اگه سرخورده شم؟ و هزار اگه ی دیگه....

قرار شد برای رسیدن به یه نتیجه واحد در مورد پروژه علمی فکر کنیم و نتیجه رو به هم خبر بدیم ..در طول هفته که از اوشون خبری نشد منم گفتم امروز تو تلگرام براش پیام میذارم ولی دیدم جمله بندی کردن و نوشتن برام سخت تر از حرف زدنه...تصمیم گرفتم تماس بگیرم...قبلش با خودم عهد بستم اگر جواب داد که هیچی اگر جواب نداد و پیگیر تماس هم نشد خودش و پروژه رو با هم بی خیال شم..درست ساعت هفده و سی و یک دقیقه تماس گرفتم.....جواب نداد و تا الان هم تماس رو پیگیری نکرده.....همینجا من ختم پروژه رو اعلام میکنم....

دختر دوازده سیزده ساله نیستم وایسم رویابافی کنم از پس زده شدن هم خوشم نمیاد پس بهتره همون تو لاک خودم بمونم و سرم رو هم بیرون نیارم که ببینم چه خبره مبادا یه وقت هوایی شم....از همون دیشب هم ارسال درخواست های کاری و تحصیلیمو شروع کردم برخلاف تصمیمم همه اغلب رو فرستادم پوزیشن های آمریکا....

میدونم هیچی نشده و شاید از نظر دیگران هیچ اتفاقی نیفتاده و احساس من یه احساس بچگونه باشه ولی واقعا از اینکه زنگ زدم و اون موضوع علمی رو مطرح کردم ناراحتم و دارم خودمو سرزنش میکنم...آخه منوچه به این حرفها؟؟؟

فقط خواستم بنویسم..همین

امان ای دل

تو این سی و هشت سالی که از خدا سن گرفتم به جرات میتونم بگم تا الان بصورت جدی قلبم برای کسی نتپیده و رابطه عاطفی با پسری نداشتم. اما الان دقیقا روز قبل از ترک همیشگی شهر محل تحصیلم فکر میکنم عاشق شدم؟ اونم عاشق کی ؟ کسی که چهارسال مدام جلوی چشمم بود و واقعا حتی یک درصد به ذهنم خطور نمیکرد که روزی من به این شخص تعلق خاطر پیدا کنم. نه اینکه بد باشه..نه...اصلا...ولی خب من حس خاصی بهش نداشتم و اتفاقا گهگاهی ازش بدمم میومد و بی اعتناش میکرد و اصلا تو این چند سال حتی در حد سلام باهاش همکلام نشده بودم...دوست مشترک استاد راهنمام جناب ف و دکتر خ جیمی....خلاصه روز قبل از برگشتنم تو راهرو وایساده بودم اومد شروع کرد باهام حرف زدن....یعنی من دیگه هیچی نفهمیدم....جز اینکه چقدر  داره حالم خوش میشه اینکه داره حرف میزنه ...

از سال دوم تحصیلم در مقطع دکتری تصمیم جدی گرفتم که برای کار و ادامه تحقیقات برم خارج از کشور و تمام تلاشم رو هم به کار بردم از پابلیش مقالات تو ژورنالهای معتبر تا یادگیری تکنیک های جدید و کارا...به خاطر همین چندین پیشنهاد برای هیات علمی تو دانشگاه محل تحصیلمو بدون کوچکترین فکری رد کردم. الانم میدونم نمیخوام بمونم ..از طرفی دچار این عشق تعریف نشده شدم که نمیدونم باید چکار کنم؟ از طرفی دست و دلم به ایمیل درخواست هام به دانشگاههای خارج از کشور نمیره...میدونم که چند روز دیگه شروع به ایمیل درخواست های کارم میکنم ولی مطمئنم قلبم نمیتونه اون رو فراموش کنه...

این روزا فقط زل میزنم به سقف و حتی فکر هم نمیکنم فقط و فقط نگاه....

پ.ن تنها خواننده اینجا نازلی جان هستند و به خاطر ایشونم هم اینجا رو تعطیل نکردم.....

هیچ

سلام

با شور و شوق دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کردم ولی بعد چند پست یهو انگار تخلیه شدم و باز بی حوصله....و رفتم سرغ توئیتر و نوشته های یکی دو جمله ای...

تو این مدت بالاخره از رساله دکتریم دفاع کردم و یه باره پنج سال و نیمه بالاخره از روی دوشم برداشته شد...اما روز بعد دفاع وقتی دکتر خ جیمی ازم پرسید حس امروزت با دیروزت چه فرقی داره ؟ گفتم هیچ....مث همون شخصه که تو هواپیما بهش میگن چه حسی داری ؟ میگه هیچ!

خیلی حرفها تو این مدت پیش اومد خیلی اتفاقات افتاد..امیدوارم حسم بیاد و بنویسمشون...