ختم CPR

موضوع اینه که من آدم بسیار تنهایی هستم..خیلی تنها....

نه اینکه حالا آدم بدی باشم که ازم همه فراری باشن..نه...من از تقریبا همه فراری هستم....مدت هاست که قلبم سرده سرده....با خودم فکر کردم که شاید اون آقای پست قبل بتونه گرما رو به قلب سرد من برگردونه ولی چطور؟..به هوای پروژه علمی باهاش تماس گرفتم و اتفاقا استقبال هم کرد ولی باز خودم شروع کردم به ملامت خودم که اگه دیگران بفهمن؟ اگه این خوشش نیاد؟ اگه سرخورده شم؟ و هزار اگه ی دیگه....

قرار شد برای رسیدن به یه نتیجه واحد در مورد پروژه علمی فکر کنیم و نتیجه رو به هم خبر بدیم ..در طول هفته که از اوشون خبری نشد منم گفتم امروز تو تلگرام براش پیام میذارم ولی دیدم جمله بندی کردن و نوشتن برام سخت تر از حرف زدنه...تصمیم گرفتم تماس بگیرم...قبلش با خودم عهد بستم اگر جواب داد که هیچی اگر جواب نداد و پیگیر تماس هم نشد خودش و پروژه رو با هم بی خیال شم..درست ساعت هفده و سی و یک دقیقه تماس گرفتم.....جواب نداد و تا الان هم تماس رو پیگیری نکرده.....همینجا من ختم پروژه رو اعلام میکنم....

دختر دوازده سیزده ساله نیستم وایسم رویابافی کنم از پس زده شدن هم خوشم نمیاد پس بهتره همون تو لاک خودم بمونم و سرم رو هم بیرون نیارم که ببینم چه خبره مبادا یه وقت هوایی شم....از همون دیشب هم ارسال درخواست های کاری و تحصیلیمو شروع کردم برخلاف تصمیمم همه اغلب رو فرستادم پوزیشن های آمریکا....

میدونم هیچی نشده و شاید از نظر دیگران هیچ اتفاقی نیفتاده و احساس من یه احساس بچگونه باشه ولی واقعا از اینکه زنگ زدم و اون موضوع علمی رو مطرح کردم ناراحتم و دارم خودمو سرزنش میکنم...آخه منوچه به این حرفها؟؟؟

فقط خواستم بنویسم..همین

امان ای دل

تو این سی و هشت سالی که از خدا سن گرفتم به جرات میتونم بگم تا الان بصورت جدی قلبم برای کسی نتپیده و رابطه عاطفی با پسری نداشتم. اما الان دقیقا روز قبل از ترک همیشگی شهر محل تحصیلم فکر میکنم عاشق شدم؟ اونم عاشق کی ؟ کسی که چهارسال مدام جلوی چشمم بود و واقعا حتی یک درصد به ذهنم خطور نمیکرد که روزی من به این شخص تعلق خاطر پیدا کنم. نه اینکه بد باشه..نه...اصلا...ولی خب من حس خاصی بهش نداشتم و اتفاقا گهگاهی ازش بدمم میومد و بی اعتناش میکرد و اصلا تو این چند سال حتی در حد سلام باهاش همکلام نشده بودم...دوست مشترک استاد راهنمام جناب ف و دکتر خ جیمی....خلاصه روز قبل از برگشتنم تو راهرو وایساده بودم اومد شروع کرد باهام حرف زدن....یعنی من دیگه هیچی نفهمیدم....جز اینکه چقدر  داره حالم خوش میشه اینکه داره حرف میزنه ...

از سال دوم تحصیلم در مقطع دکتری تصمیم جدی گرفتم که برای کار و ادامه تحقیقات برم خارج از کشور و تمام تلاشم رو هم به کار بردم از پابلیش مقالات تو ژورنالهای معتبر تا یادگیری تکنیک های جدید و کارا...به خاطر همین چندین پیشنهاد برای هیات علمی تو دانشگاه محل تحصیلمو بدون کوچکترین فکری رد کردم. الانم میدونم نمیخوام بمونم ..از طرفی دچار این عشق تعریف نشده شدم که نمیدونم باید چکار کنم؟ از طرفی دست و دلم به ایمیل درخواست هام به دانشگاههای خارج از کشور نمیره...میدونم که چند روز دیگه شروع به ایمیل درخواست های کارم میکنم ولی مطمئنم قلبم نمیتونه اون رو فراموش کنه...

این روزا فقط زل میزنم به سقف و حتی فکر هم نمیکنم فقط و فقط نگاه....

پ.ن تنها خواننده اینجا نازلی جان هستند و به خاطر ایشونم هم اینجا رو تعطیل نکردم.....